لطفا گوسفند نباشید!

ساخت وبلاگ

این روزها همه چیز با پول سنجیده می شود و آنانی که در شمار طبقات پایین جامعه به حساب می آیند، با روش های مختلف مورد تحقیر قرار می گیرند. شاید به همین دلیل است که برخی به اشکال مختلف سعی دارند پولدار و ثروتمند جلوه نمایند تا کمتر تحقیر شوند! با این وجود، ثروتمندان بی درد، هیچ کس به جز قوم و قبیله خود را قبول نداشته و دیگران را خوار و زبون می شمارند. برای اثبات این ادعا بهتر است قضیه ای را تعریف کنم که اخیرا برای خودم اتفاق افتاد. واقعیت آن است که من دوست نوجوانی دارم که این روزها دائما او را می بینم. او سر چهار راه روزنامه می فروشد. شما هم حتما این گروه را دیده اید. روزی وقتی روزنامه ای از او خریدم و فرصت نشد پول او را بدهم و ناچار شدم به خاطر سبز شدن چراغ بروم، او با صدای بلند داد زد، اشکالی ندارد، ان شاالله فردا، بشرط این که بگذارید یک بوق با ماشین شما بزنم! همین بزرگواری باعث شد که مهر این نوجوان را به دل بگیرم. حالا با او دوست شده ام. روزی یه او گفتم، تو انسان بزرگواری هستی. او که از این حرف من کاملا تعجب کرده بود، گفت شما هم ما را مسخره می کنید؟ گفتم نه، این را جدی گفتم. تو با وجود آن که ظاهرا درآمد کمتری از من داری، دل و جگرت بزرگتر از من است. اگر من جای تو بودم، اجازه نمی دادم کسی بدون پرداخت پول، برود. او گفت، انسان ها را نمی شود از روی لباس و شغلشان قضاوت کرد! در هر گروه و صنفی انسانهای خوب و بود هست. خلاصه، حالا هر وقت او را می بینم، با هم گفتگو می کنیم. در یکی از همین روزها، از او قول گرفتم، اجازه بدهد، به خاطر لطفی که به من کرده است، از او تشکر کنم. گرجه او با خنده گفت، اگر من را یکبار سوار ماشین خوشگلتان بکنید، کفایت می کند، اما در نهایت و با اصرار من پذیرفت که جایزه را بپذیرد. بنابراین، حالا وقتی که او را می بینم، اگر تمام روزنامه های خود را فروخته باشد، به او یک جایزه می دهم. بر خلاف اعتقاد این دوست نوجوان، من اصرار دارم، جایزه ها از نوع خوراکی های سالم باشد. به همین دلیل، اغلب اوقات میوه و سبزیجات به عنوان جایزه انتخاب می شود. در یکی از همین روزها، من وارد میوه فروشی شده و از هر نوع میوه یک عدد را انتخاب کرده و برای وزن کرده به فروشنده دادم. فروشنده که ظاهرا از این کار من خوشش نیامده بود، با نگاهی عاقل اندر سفی، میوه ها را کشیده و داخل پلاستیک به من داد. بعد از این که پول را به فروشنده دادم، قصد خروج از مغازه را داشتم که او صدایم کرد و گفت آقا! من کمی میوه اضافی دارم، اگر دوست داشتید، می توانید با خودتان ببرید. من که هنوز کاملا متوجه جریان نشده بودم، گفتم جان! فروشنده بدون آن که توضیح دهد، پلاستیک میوه ای را که تعدادی میوه پلاسیده در آن بود به من نشان داد و گفت بردارید، آنها رایگان است! من که مات و مبهوت مانده بودم، فقط به فروشنده نگاه می کردم و قدرت هر نوع عکس العملی را از دست داده بودم. شاید یکی از دلایل، عصبانیتی بود که از حرکت فروشنده احساس می کردم. به هر حال، بدون این که حرفی بزنم، از مغازه خارج شدم. اما فروشنده همچنان با پلاستیک میوه به دنیالم می آمد. من که نمی خواستم با مغازه دار گفتگویی داشته باشم. به دوست نوجوان خود گفتم، امیرخان(من این اسم را خودم به این دوست نوجوان داده ام و اسم واقعی او را هنوز هم نمی دانم)، ببین این بنده خدا چه می گوید. دوست من که حالا متوجه شده اید او را امیر می نامم، با فروشنده کمی گفتگو کرده و پلاستیک را از او گرفت. من برای آن که امیر خجالت نکشد چیزی در مورد پلاستیک از او نپرسیدم، اما او که ظاهرا عصبانیت من را دیده بود، گفت آقای مهندس(یادآوری می کنم که امیر نمی داند من چیکاره ام و حتی نام من را هم نمی داند، اما مرا همیشه با عنوان آقای مهندس صدا می زند. به قول خودش هر کس ماشین خارجی داشته باشد، یا دکتر است و یا مهندس!)، اشکالی ندارد، میوه فروش فکر می کند ما گدا هستیم و می خواهد به ما لطف کند. من میوه ها را گرفتم تا به گوسفندی که در خانه دارم بدهم. این طور هم گوسفند من خوشحال می شود و هم آقای میوه فروش احساس غرور می کند که ما را مورد لطف خود قرار داده است! او ادامه داد ما در حاشیه شهر زندگی می کنیم و داشتن گاو و گوسفند در منطقه ما امر کاملا پذیرفته است. با وجود بزگواری امیری، من هنوز آن رفتار توهین آمیز میوه فروش را فراموش نکرده ام. گرچه در جامعه ای که پول و ثروت، جانشین همه چیز شده است، این رفتار امری طبیعی و پذیرفته شده ای است. اما نمی شود، طور دیگری به جهان نگاه کرد و انسان ها را بر اساس لباس، ماشین و مقدار خرید آنها نسنجید؟!!!!!!!

کتابهایی که خواندم و نوشتم...
ما را در سایت کتابهایی که خواندم و نوشتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravasa بازدید : 134 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:52